ازخود با خویش
خاطرات
12.2.06
روي ديگر زندگي...
بعد از مرگ باباپيره خانواده ما درگير سلسله ايي از اتفاقات بد شد. عمه ام از شوهرش طلاق گرفت و با ۲ پسر عمه ام به خانه ايي نقل مكان كردند , كه بعد از چندي بر اثر تركيدن كپسول گاز اتش گرفت. پسر عمه بزرگم , مادربزرگم و رختشور خانواده معصومه خانم هنگام انفجار كپسول در خانه بودند.پسر عمه ام از شيشه شكسته خود را به بالكن رساند و با صداي بلند تقاضاي كمك از مردم خيابان كرد و دچار سوختگي عميقي نشد. ولي مادربزرگم و معصومه خانم در آتش سوختند و ماهها در بيمارستان بسر ميبردند. خاطرات آنزمان هنوز براي من كه ۷ يا ۸ سالي بيش نداشتم همواره توام با بوي سوختگي و بوي بد بيمارستان ميباشد. مادربزرگم بعد از ماهها بهبودي يافت و به خانه آمد . ولي معصومه خانم بخاطر اثرات شديد سوختگي ديگر امكان كار كردن را نداشت و خانواده ما خرجي زندگيش را تامين ميكرد. پسر عمه بزرگم بعد از مدتي ايران را به قصد تحصيل ترك گفت. عمه ام نيز بخاطر سرخوردگي اجتماعي و تنهايي و زندگي سخت يك زن طلاق گرفته ,قصد ترك ايران را كرد و به آمريكا رفت. مادربزرگم مريض شد . بعد از معاينه هاي پي در پي مبتلا به سرطان كبد شده بود. غم دور بودن دخترش و نوه اش و همچنين از دست دادن يك پسرش در ايام جواني بيماريش را تشديد كرد و به حالت كما افتاد.
خانه ديگر گرم نبود و صداي خنده از جايي به گوش نميرسيد. سكوت سنگيني بر زندگي ما حكمفرما بود. حتي ديگر ما بچه ها هم حوصله بازي و سر و صدا را نداشتيم. مادربزرگم ۵ ماه در كما به سر ميبرد. چشمانش به سقف اتاق دوخته شده بود و مانند مرده ايي بود كه نفس ميكشد. با صداي بلند نفس ميكشيد, شب و روز را با صداي نفسهايش ميگذرانديم , تا به ناگهان روزي ديگر صدايي به گوش نرسيد.
مادر بزرگم نيز رفت و به همراه او لحظات خوش زندگي نيز كمتر و كمرنگتر شدند. شايد هم كه من بزرگ شده بودم و زندگي را با چشمان ديگري ميديدم. نميدانستم كه چرا همه ضجه ميزنند و به سينه خود ميكوبند؟ نميدانستم كه چرا بايد سر مزار مرده قران خوان بيايد و با صدای غم انگيز خود به زخم از دست دادن عزيزی نمك بپاشد؟ نميدانستم كه چرا سوگواری چهل روز به طول ميانجامد ؟ نميدانستم چرا نبايد خنديد , بازی كرد , شاد بود؟
از آن زمان مرگ هراس انگيز بود, پديده ايی بود كه بايد از سر راهش ميگريختم. مرگ سياه بود و ترسناك. زندگی تنها نبود, حال همنشينی داشت بنام مرگ .